#* تغییر نگرش!!!
وقتی کـه نشستم تا مطالعه کنم، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخههاي طویل و پیچیدهي درخت بید کهنسال، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردنم شده بود، چون دنیا می خواست مرا درهم بکوبد. پسر کوچکی با نفس بریده بـه من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت: “نگاه کن چه پیدا کردهام!”
در دستش یک شاخه گل بودو چه منظرهي رقتانگیزی! گلی با گلبرگ هاي پژمرده. از او خواستم گل پژمردهاش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم، سپس سرم را برگرداندم. اما او بـه جای ان کـه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت: “مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست!
بـه همین دلیل ان را چیدم. بفرمایید! این مال شماست. ان علف هرز پژمرده شده بود، و رنگی نداشت، اما میدانستم کـه باید ان را بگیرم و گرنه امکان داشت او هرگز نرود. از اینرو دستم را بـه سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: “ممنونم، درست همان چیزی اسـت کـه لازم داشتم.”
“ولی او بـه جای این کـه گل را در دستم بگذارد، ان را در وسط هوا نگه داشته بود، بدون دلیل یا نقشهاي داشت!”
ان وقت بود کـه برای اولین بار مشاهده کردم پسری کـه علف هرز را در دست داشت، نمیتوانست ببیند، او نابینا بود! ناگهان صدایم لرزید، چشمانم از اشک پر شد. او تبسمی کرد و گفت: “قابلی ندارد.” سپس دوید و رفت تا بازی کند.
توسط چشمان بچهاي نابینا، سرانجام توانستم ببینم، مشکل از دنیا نبود، مشکل از خودم بودو بـه جبران تمام ان زمانی کـه خودم نابینا بودم، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیهاي کـه مال من اسـت را بدانم و ان وقت ان گل پژمرده را جلوی بینی ام گرفتم و رایحهي گل سرخی زیبا را احساس کردم.
مدتی بعد دیدم ان پسرک، علف هرز دیگری در دست دارد، تبسمی کردم: “او در حال تغییر دادن زندگی مرد سال خورده دیگری بود.”
Sanifa noori💞
...